هستی من
منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم در چشمانت خیره شوم دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم سر رو شونه هایت بگذارم.......از عشق تو.... از داشتن تو......اشک شوق بریزم منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم و با تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم اری من تو را دوست دارم و عاشقانه تو را می سایم تمام ترانه هایم ترنم یاد توست و تمام نفسهایم خلاصه در نفسهای توست ای زلال تر از باران و پاک تر از اینه به وجود پر مهر تو می بالم و تو را انگونه که می خواهی دوست دارم ای مهربان پرنده ی خیالم با یاد تو به اوج اسمانها پر خواهد گشود و زیباییت را به رخ فرشتگان خواهد کشید تبسمی از تو مرا کافیست که از هیچ به همه چیز برسم بی تو چگونه باورم شود برگهای زرد باغ دوباره سر سبز می شود ای مسافر همیشگی بی تو من به انتها رسیده ام از کدام آشنایی از کدام عشق با تو گفتگو کنم من به سوگ عاطفه ها نشسته ام بی هدف به هر طرف کشیده می شوم به یاد تو عزیز سفر کرده از چشمم چون اشک سفر کردی بی تو چه کنم برای رسیدن به تو سوگند ها نوشتم به روی گلبرگ های زیبا ی شقایق و حال برای رسیدن به جدایی اشکم را با یاد تو می ریزم و عشقم را با یاد شقایق پرپر می کنم تا فراموش کنم لحظه های با تو بودن را خاطرم نیست تو از بارانی....یا که از تنگ بلور....هرچه هستی گذرا نیست.هوایت.بویت تو اگر یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم عزیزم در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی من عبور لحظه ها را می شمارم تا بیبایی خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری در مسیرت گل بکارم تا بیایی کاش می شد در کنارت عاشق و دیوانه بودن با دل مست و خرابت همدل و هم خانه بودن کاش می شد در خیالم خواب و رویای تو دیدن در دل شب مست بودن چشم زیبای تو دیدن کاش می شد از نگاهت پل به دنیای دلت زد مست چشمان تو بودو بوسه نا غافلت زد کاش می شد هیچ کس تنها نبود کاش می شد دیدنت رویا نبود گفته بودی با تو می می مانم ولی رفتیو گفتی که اینجا جا نبود سالیان سال تنها مانده ام شاید این رفتن سزای من نبود من دعا کردم برای باز گشت دست های تو ولی بالا نبود باز هم گفتی که فردا می رسی کاش روز دیدنت فردا نبود دونفر همدیگر رو خیلی دوست داشتند و یک لحظه منی توانستند از هم جدا باشند با خواندن یک جمله ی معروف از هم جدا می شوند تا یکدیگر را امتحان کنند و هرکدام در انتظار دیگری یکدیگر را نمی بینند چون هر دو به صورت اتفاقی به جمله ی معروف ویلیام شکسپیر بر می خورند:(عشقت را رها کن اگر خودش برگشت مال تو است و اگر بر نگشت از قبل هم مال تو نبوده) چه زیبا گفتم دوستت دارم...چه صادقانه پذیرفتی چه فریبنده اغوشم برایت باز شد...چه ابلهانه با تو خوش بودم چه کودکانه همه چیزم شدی...چه زود به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی چه نا جوانمردانه نازمندت شدم...چه حقیرانه واژهی غریب خداحافظی به من امد چه بیرحمانه من سوختم
Power By:
LoxBlog.Com |