هستی من
کاش می شد در کنارت عاشق و دیوانه بودن با دل مست و خرابت همدل و هم خانه بودن کاش می شد در خیالم خواب و رویای تو دیدن در دل شب مست بودن چشم زیبای تو دیدن کاش می شد از نگاهت پل به دنیای دلت زد مست چشمان تو بودو بوسه نا غافلت زد کاش می شد هیچ کس تنها نبود کاش می شد دیدنت رویا نبود گفته بودی با تو می می مانم ولی رفتیو گفتی که اینجا جا نبود سالیان سال تنها مانده ام شاید این رفتن سزای من نبود من دعا کردم برای باز گشت دست های تو ولی بالا نبود باز هم گفتی که فردا می رسی کاش روز دیدنت فردا نبود دونفر همدیگر رو خیلی دوست داشتند و یک لحظه منی توانستند از هم جدا باشند با خواندن یک جمله ی معروف از هم جدا می شوند تا یکدیگر را امتحان کنند و هرکدام در انتظار دیگری یکدیگر را نمی بینند چون هر دو به صورت اتفاقی به جمله ی معروف ویلیام شکسپیر بر می خورند:(عشقت را رها کن اگر خودش برگشت مال تو است و اگر بر نگشت از قبل هم مال تو نبوده) چه زیبا گفتم دوستت دارم...چه صادقانه پذیرفتی چه فریبنده اغوشم برایت باز شد...چه ابلهانه با تو خوش بودم چه کودکانه همه چیزم شدی...چه زود به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی چه نا جوانمردانه نازمندت شدم...چه حقیرانه واژهی غریب خداحافظی به من امد چه بیرحمانه من سوختم چه مغرورانه اشک ریختیم...چه مغرورانه سکوت کردیم چه مغرورانه التماس کردیم...چه مغرورانه از هم گریختیم غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند هدیه شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه خداوند را از هم پنهان کردیم تو را از دور می بوسم به چشمی تر خدا حافظ مرا باور نکردی می روم دیگر حدا حافظ مرا لایق ندیدی تا بپرسی حال و روزم را برو با دیگران ای بی وفا دلبر خدا حافظ با بودن تو حال من اصلا خراب نیست می خواهمت و بهتر از این انتخاب نیست احساس می کنم که خدا قول داده است دیگر در این جهان خبری از عذاب نیست دیگر میان خاطره هامان از ایم به بعد چیزی به اسم دلهره و اضطراب نیست باور کن این خدا خودش عاشقت کند حتما زیاد خشک و مقدس مآب نیست پاشو بیا کمی بغلم کن ببوس تا باور کنم حضور تو ایندفعه خواب نیست مرا ببوس تا همهی شهر پر شود این اتفاق هرچه که باشد سراب نیست دنیا سر جدایی ما شرط بسته است اما دعای شوم کسی مستجاب نیست به امید نگاهت ایستادن بروی شانهایت سر نهادن مرا خوش تر از اینها ارزویی ست دهان کوچکت را بوسه دادن ای مردم و ای دوستان گیریدو زنجیرم کنید هرکجا بینم رخش سیر من نیستم مرگ گر سیرم کند سیرم کنید چقدر فاصله اینجاست بین ادم ها چقدر عاطفه تنهاست بین ادم ها کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد و او هنوز شکوفاست بین ادم ها کسی به نیت دل هل دعا نمی خواند غروب زمزمه پیداست بین ادم ها چه میشد همه از جنس اسمان باشیم طلوع عشق چه زیباست بین ادم هاست تمام پنجره ها بی قرار باران اند چقدر خشکی و صحراست بین ادم ها به خاطر تو سروده ام چرا که تنها تو دلت به وسعت دریاست بین ادم ها از عشق نکن شکوه که جای گله ای نیست بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست من سوخته ام در تب انقدر که امروز بین منو خورشید دگر فاصله ای نیست غمدیده ترین عابر این خاک منم من جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست در خانه ام اواز سکوت است خدایا مانند کویری که در ام قافله ای نیست من خواستم از درد بگویم ولی افسوس دردسترس هیچکسی حوصله ای نیست شرمنده ام از روی شما بد عذلی بود هر چند از این ذهن پریشان گله ای نیست
Power By:
LoxBlog.Com |